ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

21آذر

پنجشنبه 21 آذر،شب تولد اینجانب،بابا روزبه گفت هرجا دوست دارم بریم ،من هم گفتم بریم سرزمین عجایب که گل پسرم بازی کنه. وای نمیدونید چقدر شلوغ بود.همگی سوار قطار شدیم.تو هم از این همه شلوغی هنگ کرده بودی بعد هم با باباروزبه سوار یه اسباب بازی شدی . توی یه ماشین گذاشتیمت تا بازی کنی.ولی روشنش نکردیم چون میترسی ،بعد از کمی بازی خود بخود روشن شد و تو شروع به گریه کردی و اومدی بیرون. بعد هم رفتیم ساندویچ خوردیم و برای تو هم یه سیب زمینی گرفتیم .کشته ی غذا خوردنتم عزیزم،حتماً باید با چنگال بخوری،با ادب رسیدیم خونه دیروقت بود و توحسابی خسته بودی و با یه تکون خوابیدی. فرداش هم مادرجون ،کباب کوبیده ویژه به مناسبت تولدمن درست...
26 آذر 1392

سرزمین عجایب

صبح روز پنجشنبه 14 آذر 92 ، قرار شد بریم سرزمین عجایب ولی برف شدیدی می بارید و تو هم خوابت میومد برای همین عصر رفتیم . با اینکه بارون شدیدی بود ولی بخاطر اینکه بازی کنی ، رفتیم. اولش از اون همه شلوغی و صدا و نور ، بهت زده شده بودی. بازی اول، خودتو حسابی توی بغلم جمع کردی و ترسیدی، البته خداییش سر من هم گیج رفت.  بعد سوار ماشین تکاندهنده کردیمت ولی چون از محمودآباد تجربه اشو داشتیم که میترسی ، روشنش نکردیم. سوار قطار که شدیم یک کم یخت آب شده بود. بعد هم که گذاشتیمت جلوی دستگاه های کامپیوتری ،دیگه اونو ول نمی کردی. بعد هم که سوار وسیلیه بعدی که شدیم ، شروع به رقصیدن و دست زدن کردی. آخر سر هم باباروزبه ، سوار یه هلیکوپتر کردت...
18 آذر 1392

اومدن نسیم و نشاط جون

دوشنبه 27 ام باباروزبه رفت و ما رفتیم خونه مادرجون اینها.وای که نگهداری تو اونجا چقدر سخته. مدام این تلفنها رو پرت میکردی و هی میرفتی سر وقت دی وی دی و تلویزیون.یا توی اتاق خیاطی مادرجون، با سیم و پدال چرخ ور میرفتی. خلاصه طفلک آقاجون و مادرجون.من که روز پنجشنبه که آقاجون رفتند کلافه شدم و گفتم بریم خونه خودمون اونجا باز میشه تورو کنترل کرد. روز جمعه صبح (1 آذر) هم اولین برف بارید. قبل از ظهر هم یه مهمون عزیز برامون اومد.نسیم جون دوست مامان. بعد هم نشاط جون اومد. کلی ذوق کردی و با نسیم کلی بازی کردی. اینجا خاله نسیم برات آهنگ گذاشته بود و تو داشتی می رقصیدی چ شمهات از کم خوابی قرمز شده. نمی دونم کی اینقدر با تلفن حرف میزنه ...
9 آذر 1392

تاسوعا و عاشورای 92

دوشنبه 20 آبان ،باید میرفتم مأموریت و از اونجا که تو جاده کرج - قزوین بود،قرار شد تو و بابا روزبه بیاین دنبالم و از اونجا بریم رشت.الهی قربون مرد کوچکم بشم که میاد دنبال مامانش ظهر راه افتادیم و بین راه توی رستوران آفتاب ناهار خوردیمو برای تو سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم. هروقت میریم مسافرت منو با این بدغذاییت میکشه. توی راه سیب زمینی رو گرفتی و چند تاشو خوردی.وقتی رسیدیم خونه مادرجونت از دیدن خونه جدید کلی دوباره ذوق کردی و شروع به فضولی کردی.آقاجون و مادرجونت هم از دیدنت کلی خوشحال شدند. از صبح که صبحانه خورده بودی فقط 1 کلوچه و یه مقدار سیب زمینی خوردی. اونجا هم که رسیدیم اصلاً غذا نخوردی و بقیه سیب زمینیتو برداشتی و خوردی...
9 آذر 1392
1